آسمان تازه روشن شده بود و خروس ها با آواز خود اهالی روستا را بیدار می کردند. در یکی از اتاق فوقانی خانه های پلکانی روستای فیروزکـُلا، نور زرد رنگی می درخشید که پنجرۀ آن نیمه باز بود. نسیم خنک صبح گاهی و بوی بارانی که دیشب تا سحر باریده بود از لای پنجرۀ چوبی وارد اتاق میشد. مراد روی یک پتوی کهنه دراز کشیده بود و به عکس خود روی دیوار زل زده بود و با قدرت تخیل خود آرزوهایش را ارضاء می کرد. از گونه های خسته و سرخ رنگش معلوم بود دیشب طبق معمول بی خوابی زیادی کشیده بود و تمام شب را به یاد عشق خود گلابتون شب زنده داری کرده بود و جای اشک های روی صورتش که همانند رود پر تلاطمی که از تابش بی رحمانۀ خورشید خشک شده بود بر این موضوع تاکید میکرد.پتو را کنار زد و از جایش بلند شد و جلوی پنجره رفت:- واقعا" منظرۀ زیبایی بود، مه محرک و خفیف تکه ای از آسمان را پوشانده بود، از پشت کوه های کم ارتفاع حوالی روستا قله های بلند البرز دیده میشد که دیشب روی آنها برف سنگینی باریده بود. از پنجره تمام کوچه، پس کوچه های کج و ماوج "فیروزکلا" دیده می شد، کوه های بلند و نامرتب همچون دیواری استوار روستا را محاصره کرده بودند اما بعضی از خانه های بی ریخت و تو سری خورده، منظره را خراب کرده بودند مثل این بود که نقاشی هنرمند، با نهایت دقت روی تابلو منظره ای را کشیده باشد و لحظات آخر تعادل قلم از دستش در رفته باشد.اما معلوم بود که او از همۀ مناظر زیبای روستا که جلویش خودنمایی می کرد، فقط چشمش به دو درختی بود که ته کوچۀ آنها قد علم کرده بود، شاخه های پر پیچ و خم آن دو درخت زخم های گذشته را برایش تازه می کرد چون درب خانۀ سابق گلابتون درست رو به روی آن دو درخت بود، آری همان دری که او ساعت ها به آن چشم می دوخت تا شاید گلابتون را ببیند، ولی حالا چه که در همان خانه یک پیرمرد و پیرزن زندگی می کنند.پیرمردی که آن درب را چنان به هم می زند که رنگ های درب ریخته ولی همان پیرمرد آیا می تواند بفهمد که اکنون در خانه ای زندگی می کند که زمانی مراد با چشمانش میخواست آن خانه را با هیچ چیز دیگری عوض نکند! آن خانه برایش آنقدر مقدس بود که نمیتوانست آن را بیان کند. او با تمام اجزای آن خانه خاطرات داشت، آن روز های گرمی که گلابتون از مدرسه می آمد و دستانش را به آن درب میزد، آه ه ه ه خاطراتی که نیست و نابود شده بود. آیا او می توانست قبول کند که دیگر گلابتون و برادر کوچکش محسن و آقا هاشم و طاهره خانم از آن خانه نه تنها رفته اند بلکه روستا را ترک کرده اند.نه، او نمی توانست این حقیقت دردناک را حتی برای یک لحظه قبول کند... این حادثه برایش آنقدر هولناک بود که داغش تا ابد در دلش خواهد ماند. کم کم پرتوی نور خورشید روی ارتفاعات دیده می شد و نوید یک روز زیبای پاییزی را می داد اما افسوس که مراد به امید گذشته و آینده ی سرسخت و پژمرده زنده بود.پنجره را بست، او جوانی لاغر اندام و خوش چهره بود و طبق عادتی که داشت هر شب کلی دربارۀ گلابتون و خود و زندگی ساده ای که در روستا داشت فکر می کرد.او هفت سال پیش پدرش را به علت بیماری از دست داده بود و با مادرش و دو خواهر کوچکتر خود زهرا و فاطمه زندگی می کرد.بدیهی بود که پسری یتیم بود ولی نوع کلام و رفتار و کردارش کاملا این واقعیت تلخ را نقض میکرد به طوری که اسم او و دو خواهرش روی زبان مردم روستا افتاده بود. در آن صبح دل انگیز پاییزی مراد دستی به موها و صورتش کشید، ژاکت کهنه اش را برداشت و با گیوۀ تو سری خوردۀ خود به حیاط رفت (نمای حیاطِ نسبتا بزرگ که درختان به بهترین شکل ممکن درآن چیده شده بود در آن لحظه به قدری زیبا بود که گویی خدای متعال قطعۀ کوچکی از بهشتش را به این خانواده هدیه کرده بود اما جدا از همۀ اینها مراد با دیدن آن دو درختی که از بالای دیوار کمی معلوم بودند می توانست به همۀ این زیبایی های اطرافش پی ببرد؟!درب خانه را باز کرد و وارد کوچه شد، چشمش به حامد افتاد و با کمی صدای بلند گفت: سلام حامد صبحت بخیر باشه، حامد سرش را چرخاند به طرف مراد و گفت: سلام و در حالی که به سمت مراد می آمد گفت: صبح تو هم بخیر.- حامد امروز یه کم زودتر بیدار شدم تا یه کم به جای این حیوونای زبون بسته رو تمیز کنم.- منم تو این چند وقت اولین روزیه که اینقدر زود از خونه میزنم بیرون.چفت در طویله را باز کرد و با جیر جیر صدای درب چوبی طویله گاو و گوسفندان و الاغی در گوشۀ طویله به خواب عمیقی فرو رفته بود، سر بلند کردند و بیدار شدند.- خیلی وقته نرسیدم اینجا رو یه دستی بکشم دیدی چه قدر به هم ریخته- خوبه منم امروز کار ندارم و میتونم کمکت کنم
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: جمعه 13 بهمن 1391برچسب:داستان,داستان آموزنده,داستانک,داستان,داستان کوتاه,داستان عاشقانه,داستانکده,داستان آنلاین,دهکده داستان,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب